خیلی وقت نیست که اینجام و هنوز وبلاگ های زیادی هستن که باید با اونها آشنا بشم . به همین خاطر قطعا وبلاگ های خیلی خوبی هستن که من ازشون خبر ندارم و از دایره ی انتخابم خارجند . البته این پویش هم برای همینه که ما با اونها آشنا بشیم .
و اما وبلاگ هایی که به نظرم وبلاگ های مؤثری هستن :
۱- یادداشتهای یواشکی aramestan.blog.ir : این وبلاگ در مورد شخصِ من بعلاوه ی خانوادم بعلاوه رفیقم موثرترین وبلاگِ بیان بوده . چون با قلمی تاثیر گذار و پر احساس کتاب یادت باشد رو به ما معرفی کردن و باعث شدن که درِ جدیدی به روی ما باز بشه . پست های دیگشونم عالیه ، حیف که خیلی کم می نویسن . اما همین پست یادت باشه کافیه تا بگم وبلاگ ایشون برای من موثرترین وبلاگ بیان هست . تا حالا به واسطه ی پست ایشون خیلی ها کتاب یادت باشد رو خوندن . خدا خیرشون بده واقعا .
۲- وبلاگی بود فکر کنم اسمش تنها راه بود . که نویسندش خانم گمنام بود . خیلی خیلی وبلاگ خوبی بود . اما آخرین خبری که ازش دارم اینه که تصمیم گرفتن دیگه ننویسن . نمی دونم شایدم حذف کرده باشن . اگه شما خبری ازشون دارین بگین .
۳- تالیفیه talifieh.blog.ir : قلم جناب ساقی و ارتباطی که بین آیات قرآن و زندگی کشف می کنن خیلی شیرین هست . اما حیف که جدیدا خیلی کم می نویسن .
۴- یاقوت afkareshabmande.blog.ir : وبلاگشون سبک متفاوتی داره و شخصیت نویسنده هم با این که حکمِ خواهر خیلی بزرگتر من رو دارن ، اما با این وجود جوانی و زنده دلی در کلامشون خیلی محسوسه .
5- دختری از نسل حوا complex-life.blog.ir : به نظرم وبلاگ ایشون خیلی نرم و غیر مستقیم داره دنبال کننده هاش رو به سمتای خوبی هدایت می کنه . به شکلی که مخاطب گارد نگیره و فراری نشه .
6- عاشقی به سبک بی بی bandeyeashegh.blog.ir : خیلی وقت نیست ایشون رو دنبال می کنم اما به نظرم وبلاگشون حسِ زنده ای داره و قلمشون به خوبی این حس رو به مخاطب منتقل می کنه . اگه ادامه پیدا کنه فکر می کنم آینده ی روشنی داشته باشه .
+ عجیبه که بهترین ها خیلی زود صحنه رو خالی می کنن .
+ دیگر دوستان هم وبلاگ های خیلی خوبی دارن اما اولین هایی که به ذهن من آمد همین ها بود
+ ممنونم از دعوت خانم پیچک
+ هرکار کردم نتونستم لینکشون رو بذارم :| :(
+ شروع پویش از noon1001ghalam.blog.ir
همه چی از همون روز شروع شد . همون روز که داداش از سربازی اومده بود و ما هم از قضا مشهد بودیم . دائما جلوی کامپیوتر بود و مشغول چرخیدن توی سایت ها و در کنارش دو تا آهنگ مدام در حال پخش بود . هر روز این آهنگا رو میشنیدم . آهنگای واقعا زیبایی بودن . کم کم حفظ شدم و توی تنهاییام زمزمه می کردم .
حس آهنگا به شدت روم اثر گذاشت . در مورد عشق بود . حسرت خوردم کاش این توصیفات و حالت ها توی منم می بودن . و باز هم این بحث تکراری همش از ذهنم عبور می کرد که چطوری میشه عاشق شد ، مخصوصا عشق به خدا .
حالام منی که به در بسته خوردم و نمی دونم چیکار کنم با زمزمه کردن این آهنگا تصویر عشق رو برای خودم زنده می کنم و دیگر هیچ ! فقط یه تصویره که در من نیست و فقط میشه با خیالش و تصورش زندگی کرد .
احساس می کنم از وقتی این آهنگا افتاده رو زبونم افسرده شدم . راکد شدم . تنبل شدم . چیزی که باید برای رسیدن بهش تلاش کنم حسی شبیه به اون رو با آهنگ به دست آورده بودم . این آهنگا از احساسی حرف میزنن که به شدت در اوجه و به این راحتیا به دست نمیاد از طرفی با شنیدن این آهنگ میشه تا حدی اون حس رو چشید . پس چرا الکی خودمو اذیت کنم ؟!
این حس آهنگین رو شیرین و در عین حال پر آسیب دیدم .
این روزا شرایط طوریه که وظایفم به عنوان یک همسر و به عنوانِ یک پدر خیلی بیشتر از همیشه شده . باید هایی به باید های زندگیم اضافه شده و من باید از پَسِ همشون بر بیام . اما گاهی ظرفیتم کفافِ همشو نمی ده . خسته میشم و حس ناتوانی همه ی وجودمو پُر می کنه . این خستگی توی رفتارم بروز می کنه و لُو میره . دوست ندارم این اتفاق بیافته اما دیگه دستِ خودم نیستم انگار ! رفتار هایی که نا خوداگاه خستگیِ منو فریاد می کنن . فشار که بالا میره یه بغضِ ریز میاد توی گلوم و آروم آروم بزرگ میشه . اما اجازه نمیدم پاشو از حدِ خودش فراتر بذاره . یا باید از بین بره و یا فقط یه بغض باقی بمونه . نشستم تا خستگی بگیرم . که یه هو یه نفسِ عمیق بدون اجازه از دهَنم می پره بیرون ! این نفس عمیق با نفسای عمیقِ همیشه فرق می کنه . بغض راه گلو رو بسته و اجازه نمیده که این نفس ، راحت خارج بشه . به سختی از بین ماهیچه های گلو خودشو بیرون می کشه و همین باعث میشه صداش با همیشه فرق کنه . خانم دلدار کنارم نشسه : " چی شده بیدل ؟! " ( دلداده که باشی صدای نفس هاش هم برات حرف داره ) و شروع می کنه سوال پیچ کردن . من : " چیزی نیست " اما دیگه برای انکار کردن دیره .
هععععی . ظرف های ما کوچیکن . همیشه ی خدا کوچیکن . هرچقدر هم سعی کنیم و بزرگشون کنیم باز هم کوچیکن . مگه این که به دریای حِلمِ "تو" متصل بشن .
پشتمو خالی نکن خدایا .
1- دیروز ظهر رفته بودم خونه آقای همسایه . همون آقای همسایه ای که حدود ده سال از من بزرگتره . همون که گاهی گعده های شبانه مون تا ساعتای یک ( این ور سال حتی تا دو :| ) هم می کشه . خیلی رفته تو فکر سیل زده ها . می خواد با یکی از همین گروه های جهادی بره . بهش گفتم منم دوست دارم بیام اما مشکل اصلیم خانواده هست . یه هفته من نباشم این ها چیکار کنن ! گفت شما نیا . گفتم اما دوست دارم بیام . گفت : " گاهی وظیفه کاریه که دوستش نداری " گفت یادته چند وقت پیش یه چیزی بهم گفتی ؟! گفتم چی ؟! گفت وقتی که عمه ی من در تهران مریض بود و من هفته ای یک بار بهش سر می زدم و بهش رسیدگی می کردم اما خودشون اصلا به بیماریشون اهمیت نمی دادن . به همین خاطر کار هایی که من می کردم فایده نداشت . وقتی کلافه بودم و این موضوع رو با تو در میون گذاشتم یادته بهم چی گفتی ؟! گفتم نه چی گفتم ؟ گفتی ببین وظیفه چیه از روی احساس و دلسوزی تصمیم نگیر . ( برام جالب بود که یادش مونده ) .
یه مقدار که بیشتر روش فکر کردم دیدم که واقعا آقای همسایه شرایط رفتن رو داره و واقعا من شرایط رفتن رو ندارم . الآن آرامش دارم .
2- سر کوچه به تازگی یه فلافلی باز شده . عیال هوس کرده بود . گفت آقای همسایه هم ازش فلافل گرفتن . گفتن پسر خوبیه . اهل گناباده . دست پسر رو گرفتم و رفتیم سه تا فلافل خریدیم و برگشتیم . خیلی ساده و معمولی بدون هیچ حرف اضافه ای . دیروز ظهر که رفته بودم منزل آقای همسایه بهش گفتم شما یک بار از فلافلی سر کوچه فلافل خریدید من هم یک بار . اما شما باهش دوست شدین و فهمیدین که پسر خوبیه و اهل گناباد . اما من هیچی . کاش من هم مثل شما می تونستم با مردم به خوبی معاشرت کنم ( + وبلاگم رو بیشتر به خاطر همین معاشرت هاش دوست دارم ) گفتم میشه بگین چه گفت و گویی بین شما اتفاق افتاد ؟ گفت با خانواده رفته بودیم فلان مسجد که از خونه کمی دوره . بعد همسرم هوس فلافل کردن . اومدیم همین فلافلی که فلافل بخریم . من یه جمله بهش گفتم : " ما الآن فلانجا بودیم اما برای این که حق همسایگی رو ادا کرده باشیم اومدیم و از شما فلافل گرفتیم :) " خوشش اومد و همین یک جمله یخمون رو باز کرد و همین بهونه ای شد که بیشتر با هم آشنا بشیم .
گفتم دقیقا همینه ! چیزی که من بهش نیاز دارم همین جملات دقیق و یخ باز کُنه ! منتها شما ناخوداگاه همیشه از این جملات شیرین به زبان میاری اما من باید سعی کنم که حرف زدنم زیبا بشه . باید موقع حرف زدن دقت کنم و دنبال جملات ناب بگردم .
حدود یک سال پیش در چنین روزی شخصی به نام "سه نقطه" پای به عرصه ی مجاز گذاشت . دقیقا پنج روز مانده به ماه مبارک رمضان با سری که به سنگ خورده بود حیران و سرگردان با خود گفت : "شاید حسابرسی در دنیای مجازی شروعی متفاوت و موثر باشد." با توبه ای دوباره و امیدی دوباره آغاز کرد . وبلاگ را راه اندازی نمود و در طول ماه مبارک رمضان هر روز می نوشت . و هر روز حس می کرد که چشمانش بینا تر شده اند . انگار اتفاق های پر از درس و پر از احساس او را احاطه کرده بودند و تا دیروز آنها را نمی دید . این نوشتن ها در دل ماهِ میهمانی خداوند او را با عشق ، بیشتر آشنا کرد ، عشقی که متفاوت تر از تمام عشق های گذشته اش بود ، از فکر نشات می گرفت .
به نقل از خودش می گویم که گفت : " ماه رمصان پارسال بهترین ماه رمضان عمرم بود ."
+ ماهِ عزیزم ، برای سحر هایت ، و نفس کشیدن در لحظه هایت در حرم حضرت رضا علیه السلام بدجوری دلم تنگ شده است . و دو چرخه ی سبزِ پدر و مسیر حرم و نسیم روح نواز ، و رفیقی که فاصله ها برای ما بی معنیست .
+ خدای عزیزم ، از همان رزق های گسترده ای که پارسال روزیِ دلم کردی می خواهم ، به لطف و کرمت ، که تو ارحم الراحمینی .
بعد از مدتها نشستم و گذاشتم که ذهنم هر چه می خواهد دلِ تنگش بباره روی کاغذ (بارش های ذهنی ) ، دغدغه ی اولین پست رمضانی ، اولین سحر و این که چه برنامه ای خواهم داشت ، حسرت دوچرخه ی پدر ، دغدغه ی فراغتی که پُر شده از کار ، نگرانی این که غم دنیا بیشتر از غم آخرت بشه ، که پول و تلاش برای رسیدن بهش جهت زندگیمو تعیین کنه .
باید توی ماه رمضون یه آشتی کنون اساسی با دفترچم داشته باشم !
+ اولین حضور با "رفیق" در حرم تا سحر با کلی درد دل های گفته و ناگفته .
+ نشستیم توی ایوان مقصوره که دعای ورود به رمضان رو بخونیم ، که یه نگاه به عقب انداختم دیدم شهرام شکیبا نشسته با همکاراش حلقه زدن و صحبت می کنن و میگن و می خندن . انگار برای اجرای برنامه ی سحر اومده بودن که خب اعلام شد فردا اول ماه رمضون نیست . کاش می رفتم یه سلفی می گرفتم باهاش :))
همین الآن چند قطره ای بارید :)
تا صدای چکه های باران را شنیدم لپتاب را کنار زدم و پریدم بیرون . باران های بهاری زود تمام می شوند . و این فرصت کم به دست می آید . ماه رمضان ، دهان روزه و زیرِ باران دعا خیلی به استجابت نزدیک است . نام بردمتان و دعا کردم .
+ دیشب رفیق یه نفسِ عمیق کشید و گفت : ماه رمضونم داره تموم میشه . من :| یه نگاهی به گوشیم انداختم و گفتم چهارمه ها تازه . گفت تازه اون اشتباس امروز سومه :)
اما مساله اینه که وقتی ارزش لحظه های این ماه رو بدونی بیشتر نگران تموم شدنش هستی . رفیق گفت : این صحن گوهر شادو نگاه کن . سحرِ قبل از ماه رمضون هم ما اینجا بودیم چقدر خلوت بود . اما همین که ماه رمضون میشه فضای ذکر و عبادت و زیارت و سحر رونق می گیره و همین که این ماه تموم میشه باز این جا خلوت میشه و دوباره میریم سراغ همون روزمرگی ها و غفلت های گذشته . واقعا چرا . ؟
سحر های صحن گوهر شاد حال و هوای معنوی خاصی دارد . می شود آن را به دو نیم تقسیم کرد . نیمه ای که مردم به سمت قبله می نشینند و مشغول دعا و نماز هستند و نیمه ای که به سمت گنبد حضرت رضا (ع) . هر کسی در حال و هوای خودش است . هیچ کس حرفی نمی زند اما چشم ها از حال و هوای آدم ها خبر می دهد ، چشم هایی که به گنبد خیره شده اند و حتی با نگاه فریاد می زنند . این جا لازم نیست درد دل آدم ها را بدانی و بشنوی تا برایشان اشک بریزی . برق چشمانشان کافیست تا همدردشان شوی و چشمان تو هم برایشان بدرخشند . امشب اشک یک نوجوان بهانه ی خوبی بود که چشمان من هم کمی خیس شوند . یادِ نوجوانی خودم افتادم و حسرت خوردم و با خود گفتم که ای کاش زودتر معشوقم را می یافتم . ای کاش قدر مجاورت را می دانستم . ای کاش ، ای کاش ، ای کاش
+ امروز یک خبر خوش شنیدم . آرزو دارم همه ی شما دوستان هم همین روز ها خبرِ خوشی بشنوید :)
+ تنها از دست من و "رفیق" بر میاد که دو ساعت یه گوشه ی صحن گوهر شاد پای درد و دلای قلمبه سلمبه هم بشینیم و بعد تا خودِ خونه انقد جک و جفنگ بگیم و بخندیم که اشکمون دراد :)))
+ باز هم فکر رفتن برای کمک به سیل زده ها افتاده به ذهنم . این بار فرق می کنه هم یک همراه دارم به نام "رفیق" و هم این که خانم دلدار و پسرم تنها نیستن . اگه باز هم جا بزنم دیگه هیچ معنایی نخواهد داشت جز .
۱- برای خرید کتابی با رفیق رفتیم بیرون . رسیدیم به کتابفروشی اما جلوش جای پارک نداشت .دوبل همون جا وایستادیم . من موندم تو ماشین رفیق رفت ببینه کتابفروشی کتابو داره یا نه . وقتی برگشت اومد در شاگرد رو باز کرد و نیم خیز شد و در حالی که با سرش به ماشین عقب اشاره می کرد گفت : " داره سیگار میکشه برم بهش بگم ؟ " چیزی بهش نگفتم و فقط با چهره ام بهش فهماندم که نمیدونم . رفت سراغش . از آینه بر اندازشون می کردم . چیزی نمیشنیدم اما لبخندِ چهرشون نشون می داد که گفت و گوی مسالمت آمیزی هست . با خودم گفتم نهی از منکر هم شاخ و دم نداره .
۲- نشسته بودیم جای همیشگی و داشتیم گفت و گو می کردیم . یه هو رفیق رنگش پرید و سرش رو انداخت پایین . گفتم چی شد ؟ یه اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت : " دارم اذیت میشم ، برم تذکر بدم ؟ " یه نگاهی انداختم . یه خانم بود که چادر رنگیش رو خوب نگرفته بود و البته زیر چادرش هم فقط بولیز شلوار داشت و دیگه روضه ی باز نخونم . نمیشد به خودش چیزی گفت . رفیق رفت به خادم گفت اما نتیجه نداشت . یه آن متوجه شدم پدرِ اون خانم هم اونجاست . فرصت رو غنیمت شمردم و پا گذاشتم رو عادت هام و رفتم سمتش . دستمو گذاشتم رو شونشو در حالی که لبخند به لب داشتم گفتم : " سلام علیکم . ببخشید ایشون دختر شماست ؟ - بله. - اگه ممکنه یه تذکری بهشون بدین چادرشونو بهتر بگیرن ببخشیدا :) . لبخند زد و سرشو به نشونه ی تاکید ت داد .
۳ - رفته بودم خرید . یه بابایی بیرون مغازش تکیه داده بود به دیوار و سیگار می کشید . بدون ترس و البته با لبخندی که جدیت هم توش وجود داشت گفتم : "آقا ماه رمضونه" و رد شدم . جواب داد ببخشید . آخه من چیو ببخشم واسه خودت می گم برادر :|
+ روزه خواری بیشتر از همیشه شده به نظرم .
برنامه ی من و رفیق مجردیه و پاتوقمون صحن گوهر شاد . معمولا قبل از این که بشینیم میریم سراغ قفسه ی کتاب ها و از هر کتابی دو تا بر میداریم . دو تا قرآن دوتا صحیفه دو تا مفاتیح دو تا هم نهج البلاغه . باید دم دستمون باشه حتما . چون گاهی یه هو هوس می کنیم که با هم فلان دعا رو بخونیم بلافاصله می ریم سراغش یکی مون بلند می خونه و اون یکی گوش میده . مثلا همین پریشب رفیق هوس دعای وداع با ماه رمضان کرده بود :| کلا هوسی هستیم ما ! موقع قرآن خوندن همه رو به قبله ن ما رو به گنبد ! می گم رفیق جان می دونی که مستحبه قرآن رو به قبله باشه . میگه گاهی اوقات دلی عمل کردن بهتره . خلاصه اگه یه شب مسیرتون خورد به صحن گوهر شاد و دیدن دونفر با یه لُکّه کتاب کنار دستشون رو به گنبد نشستن و دارن قرآن می خونن (!) ما هستیم و اونی که رنگ لباس هاش به رنگ قالب حساب رسیه بنده هستم :)) اما یک نشونه ی دیگه هم داریم ما .
گفتم برنامه ی ما مجردیه اما خب گاهی من با همسرم میام . معمولا ایشون با چند متر فاصله عقب تر از ما می شینن و جزءشون رو می خونن . و البته پسرم هم هست که بین ما در رفت و آمده :) وسط بحث و گفت و گوی من و رفیق نمیشه همیشه یک نیم نگاهی به سمت خانم دلدار و پسرم نداشته باشم . نمی خوام مامانشو به زحمت بندازه . اما خب انگار کلا از مامانش بیشتر حساب می بره تا من :| خیلی مامانشو اذیت نمی کنه . اما وقتی میاد سمت ما . اذیت کردن ها وحرص در آوردن هاش شروع میشه ! می دونه ما روی کتاب ها حساسیم هی سعی می کنه بره روشون وایسته ( همراه با یک لبخند شیطنت آمیز ) . من هم هی سعی می کنم جلوشو بگیرم . رفیق می گه چون هی می گی نکن اینم بیشتر انگیزه پیدا می کنه این کار رو بکنه . بیا ولش کنیم که خودش خسته بشه . گفتم باشه . نهج البلغه رو بستم . جفت پا رفت روش وایستاد ! یه نگاه به رفیق کردم گفتم نمیشه سکوت کرد . دوباره آوردمش پایین و دوباره تلاش های پسر برای رفتن روی کتاب ها . دور خیز می کرد و می دویید سمت کتاب ها . این وسط یک چنگ هم به صورت من زد که زخم شد . هر کاری که می دونست ما باهش مخالفیم انجام می داد . خود کار منو گرفته بود و روی خودش و فرش های حرم می کشید . ملت توی حال معنوی بودن دورِ ما می دوید و داد و بیداد می کرد و جیغ می کشید . اصلا فکر می کردم الآن همه دارن ما رو نگاه می کنن ! خلاصه دیدیم سمبه ش خیلی پر زوره تسلیم شدیم و کتاب ها رو جمع کردیم . و رفتیم .
توی مسیر که من و همسرم با هم بودیم تا برسیم به ماشین خانم دلدار گفت فلانی با همه ی این رفتار های پسرمون باز هم دوستش داری ؟ یه مقدار رفتم توی فکر و تمام لحظاتی که داشت پدرمو در میاورد اومد جلوی چشمم . هرچی فکر کردم دیدم حتی توی لحظه هایی که اذیت می کرد اما می خندید ، حتی لحظه ای که انگشت مبارک در چشم بنده فرو کرد (!) اما لبخند می زد ؛ در تمام اون لحظات حس می کردم دوست دارم درسته قورتش بدم :) نمیشه این پسر رو دوست نداشت .
+ خدایا شکر بابت همه ی نعمت هایی که دادی و انشاالله باز هم خواهی داد . هر چند نعمت هات به همراه خودشون رنج ها و مسئولیت هایی رو به هم میارن . خدایا کمکمون کن که ناشکری نکنیم .
+ ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله
حس ها ، دلدادگی ها و انتظار هایی که نباید باشن ، به چیز هایی که ارزششو ندرن .
حسِ عصبانیتی بیجا فقط به خاطر این که ظرفیت طرف مقابلت رو نمی دونی . وقتی بفهمی تو چه وضعیتیه بد تر از ایناش رو هم ازش می پذیری .
تصمیم هایی که به پشت وانه ی ظرفیتیش توجهی نداشتم . تصمیم گرفتم که پسرم امروز با من باشه ( بدون مادرش ) و من چون نمی تونستم هم به کارم برسم و هم به پسرم ، خسته شده بودم و برخورد های نامناسبی باهش داشتم .
غفلت از حد و مرز های گفت و گو های مجازی و نزدیک شدن به مرزِ گناه .
ماجرای تکراریِ من و وبلاگ .
+ دوست داشتم چیزی برای نوشتن می داشتم که هم دلِ خودم و هم دلِ شما رو زنده کنه اما حیف .
نیم ساعته نشستم اما چیزی برای نوشتن نیست . نه صرفا برای این که پست کنم . برای دلِ خودم .
خدایا نذار همین طور ادامه پیدا کنه .
حرف هایی بود که از اول این ماه رمضون تو دلم مونده بود . حرف هایی که مخاطبشون کسی نبود جز "رفیق" . اما می ترسیدم بهش بگم . می ترسیدم از دستش بدم . تجربه ی تلخی داشتم که بهم می گفت سکوت کن و هفتاد وجه نه ، هزار و یک وجه برای کار هاش در نظر بیار و اجازه نده سوءظن رابطه ی بین شما رو خراب کنه . اجازه نده ماجرای رفیق بشه مثل ماجرای "سید" . کسی که امیدوار بودم رفاقتمون تا آسمون ها ببرتمون اما تو یه روزِ نحس حرفای دلم رو به زبون آوردم و از همون جا فاصله ها بیشتر و بیشتر شد .
اما گاهی حرف ها عقده میشه و اگه این عقده رو باز نکنی یا ( با گفتن یا با حل کردن ) حتی ممکنه حسِ دوست داشتن تبدیل بشه به نفرت . بالاخره باید این عقده یه روزی گشوده میشده و دیشب همون روز(شب) بود .
از قبل می دونستم که حرف های دل من حرف های دل خانم دلدار هم هست . اما دیشب خودش هم بهم گفت و فهمیدم که ظاهرا ظرف خانم دلدار پر شده . این بهترین فرصت بود ! به خانم دلدار گفتم آره منم حرف هاتو قبول دارم اما اجازه بده از زبون تو به رفیق بگم . بذار اگر هم خدای نکرده خواست ناراحتی ای ایجاد بشه بین تو و اون باشه ( چه اشکالی داره ) . بذار رفاقتم با تنها رفیقم باقی بمونه . کلی با هم صحبت کردیم تا این که بالاخره راضی شد .
سوار بر ماشین با رفیق حرکت کردیم به سمت حرم . خانمش برامون چای و شله زرد آماده کرده بود . مدت زیادی از بارون نگذشته بود و هوای خیلی خوب بود . نشستیم توی میدون شارستان و در قالب یه پیک نیک کوچیک گپ زدیم . اون وسط هم من یه اشاره هایی به حرف هایی که باید میزدم می کردم . اما این طور اشاره وار فایده نداشت .
در طول مدتی که توی حرم بودیم هم گاه گاه اشاره هایی می کردم اما بی نتیجه بود . تا این که بالاخره توی راه برگشت حرف ها رو رک و روراست بهش گفتم . اما سعی کردم نفهمه که این حرف ها حرف های دل خودم هم هست و فقط حرف های خانم دلدار نیست . اما فکر کنم از حسی که پشت حرف هام بود تا ته قضیه رو فهمیده بود .
خلاصه گذشت و رسیدم خونه ی بابا و لپتاب رو باز کردم که یک پیامک برام اومد .
اونجا بود که فهمیدم این رفاقت بیدی نیست که به این بادا بلرزه .
+ ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله
همیشه ی خدا ، بار ها و بارها تجربه اینو داشتم که سوء ظن هام اشتباه از کار در اومده . اما باز هم عبرت نمی گیرم و به همین منوال ادامه میدم . گاهی فکر می کنم در عنفوان جوانی پیر شدم و تغییر ناپذیر .
۱- خواهر خانم با دوستان قدیمیش تو یه رستوران که از خونه دور بود برای افطار قرار گذاشته بود . بچه هاشو گذاشت خونه مامان و رفت . افطار کردیم و من با خودم فکر می کردم چرا دامادمون نمیاد اینجا ؟ چرا تنها مونده خونه ؟ چرا با ما سرسنگین شده ؟! دیر وقت شد . مامانم هی به من می گفت فلانی بیا برو سر کوچه . کوچه تاریکه خواهرت میاد نترسه . با خودم گفتم من اگه جای داماد خان بودم اگه این رستوران اون سر دنیا هم بود با ماشین می رفتم دنبال زنم . حالا چرا این جا نیست که فقط تا سر کوچه بره دنبال خانمش ؟! مامانم می دونست که من شبها کار دارم برای همین اصرار نکرد . منم حدودای ۱۰ زدم بیرون . توی ماشین گفتم حالا یه زنگ بزنم بهش . گفتم : " کجایی ؟ " گفت : " سر ایستگاه مترو ام تا ده دقیقه ی دیگه میرسم میای سر ایستگاه دنبالم ؟ " کاملا از لحن کلامش حس میشد که خیلی دوست داره یه نفر بره دنبالش . گفتم سر ایستگاه منتظرتم بیا . سر ایستگاه منتظرش بودم که رسید . با لبخندی بر لب :) نشستیم و توی فاصله ی کوتاه ایستگاه تا خونه صحبت کردیم . از همسرش پرسید که کجاست ؟ گفتم خونتون ! گفت : " قراره امشب ساعت ۱ با بابا برن بشرویه ! تا ساعت ۵ هم سر کار بوده . حتما خوابیده که بتونه رانندگی کنه . باید ساعت اداری خودشونو برسونن بشرویه . " آب سردی روم خالی شد . فهمیدم همه ی این " با خودم گفتم " ها ، شیطان بوده که با من حرف میزده .
رسیدیم خونه ی مامان . گفت نمیای تو ؟ گفتم نه باید برم . چند تیکه از پیتزاش مونده بود . یه تیکشو داد به من و با لبخندی که نشانه ی عشق خواهرانه ش بود خداحافظی کرد . لبخندی که دلم رو لرزوند .
گفت : عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست . اگه این جمله درک بشه دیگه جایی برای سوء ظن باقی نمی مونه .
خدایا عاشقت هستم و می دانم عاشق این دستسازه هایت هستی . این دنیا با تمام آدم هایش ، تممممااااام آدم هایش ، هنر دست توست . و هنرِ تو را نمیشود دوست نداشت .
+ خانم دلدار : چقدر پروانه زیاد شده ^_^ از همین پروانه های قشنگ که سیاه و قهوه ایَن :) رو پشت بوم نشسته بودیم یه عالمه بود :)
جاریِ خانم دلدار : می گن آفته جدیده .
خلاصه این که انگار توی این دنیا زیبایی ها و زشتی ها همیشه با هم ترکیب شدن . دقیقا مث این سیل اخیر که یه روی سکه ش ویرانی بود و یه روش آبادانی .
دیشب یه پروانه اومده بود داخل خونه و خودشو می زد به چراغ . گرفتمش بردم بیرون که ولش کنم . دستامو که باز کردم دیدم نمیره و همین طور بال هاشو به حالتِ عشوه گونه ای باز و بسته می کنه . فرصتو غنیمت شمردم و زود چند تا عکس ازش گرفتم . بعد دستمو ت دادم که بره . نمی رفت :| با انگشتم تش دادم گفتم پاشو برو ! نمی رفت :| جلوی نور چراغ گرفتم گفتم حتما بهش علاقه داره بازم نرفت . گفتم حالا که اینجا نشستی و بچه ی خوبی هم هستی بذار چند تا عکس با کیفیت ازت بگیرم . یه کم این ور تر ، بال ها باز ، اره خوبه ، یه لحظه وایستا . . خوب شد :) خودم تو زاویه ی مناسب قرارش می دادم و عکس می گرفتم اونم همکاری می کرد :) مهمونا اومدن . پروانه روی شستم نشسته بود منم با همون حال دستمو باز کردم و به مهمون دست دادم . همه گرم صحبت بودن و منم گرمِ پروانه . بیشتر از این که مجذوب زیباییش شده باشم خوش خلقیش جذبم کرده بود . بعدش گذاشتمش رو دو چرخه ی بابا و رفتم نشستم کنار مهمونا . گاه گاه بهش نگاه می کردم و میدیدم هنوز اونجاست . تا لحظه ای که ما از خونه ی بابا رفتیم پروانه هم همونجا نشسته بود . حتی صبحش که دوباره رفتم اونجا هم امید داشتم همونجا باشه اما نبود .
همیشه فکر می کردم زیباییشه که انقدر دوست داشتنیش کرده . دیشب فهمیدم که چیزی غیر از زیبایی جذابش کرده . شاید سکوتش ، شاید آرامشش ، شاید این که دور و بر گل ها می چرخه نه کثافت ها ، شاید مهربونیش ، شاید بی آزاریش و .
+ من تا حالا توی جنگلی که مورد هجمه ی کرم ها باشه راه رفتم . فک کن تو یه جنگل راه بری و زیر پات پُره کرم باشه . از بالا رو سرت کرم بریزه . کرم ها با تار آویزون شده باشن و باید مراقب باشی بهشون نخوری ! یه دختر دایی دارم که عاشق حیووناست . توی این جنگل که ما داشتیم می مردیم از حسِ چندش ، اون کرما رو بر می داشت و ناز می کرد :|
بگذریم اما فک کنم این شهر به زودی شاهدِ اون روی سکه ی این پروانه ها باشه .
توی کتابی خوندم که بهتره از بین نام های خدا اون نام هایی که ابجدش با نام ما یکیه بیشتر صدا بزنیم . رفتم و ابجدِ اسمم رو در آوردم . شد 66 . در این کتاب ابجد هزار تا از اسامی خدا رو ( دعای جوشن ) آورده بود . از یک کنار شماره ها رو می خوندم تا 66 هاش رو پیدا کنم .
اولین اسمی که بهش رسیدم " الله " بود . احساس خیلی خوبی پیدا کردم . خوش حال شدم . حس کردم بهترین اسم خدا مالِ منه . الله خاص ترین اسم خداست و به نظرم وسیع ترین اسمش .
همین طور جلو اومدم . " وکیل " . کسی که قراره امور منو اداره کنه ، پشتوانه ، تکیه گاه . این هم اسمی بود که موقع مشکلات و گرفتاری ها میشد صدا بزنم .
باز ادامه دادم . " ناهی " . نهی کننده . کاش توی لحظه های گناه می تونستم اینو بفهمم که همین الآن خدا داره تو رو نهی می کنه از انجام این کار . خدا با اون عظمت و هیبتش بهت زُل زده و مگه نکن !
و باز ادامه دادم . رسیدم به " واهب الهدایا " . خدایی که هدیه ها به ما می بخشه . این اسم رو هم خیلی دوست داشتم . به نظرم خیلی قشنگه . هدیه های الهی که مظهر مهر و عطوفت خدا هستن . این اسم محبت خدا رو یادم میاره که چقدر من رو دوست داره و داره با نعمت هاش اینو به من نشون میده .
یا الله . یا وکیل . یا ناهی . یا واهب الهدایا
خداوندا به این اسم های پاکت قسم که این شب قدر نگاهم بکن .
همه مونو نگاه کن .
برای نوشتن سند یک ساله نیاز داشتیم به یک جا . یه جا که ساکت باشه ، راحت باشه ، سرد یا گرم نباشه ، "دوره المیاه" داشته باشه ، آب یا چای دم دستمون باشه ، برق و پریز هم داشته باشه . یه جا شبیهِ یه دفترِ کار . تو خونه ی رفیق یه مفازه ی داغون قدیمی هست که ازش به عنوان انباری استفاده می کردن . من بهش می گفتم اصطبل :| :) پار سال مرتبش کرده بودیم حالا میشد ازش استفاده کرد . دیشب رفتیم اونجا و گام اولِ سندِ یکساله رو برداشتیم . البته هر کسی برای خودش ولی این وسط سوالایی پیش میومد که از هم می پرسیدیم و به هم کمک می کردیم .من لپتابمو باز کردم و شروع کردم به درست کردن یک نمودار توی نرم افزار xmind . اول شروع کردم به لیست کردن استعداد ها . یعنی هرچی می شد اسمشو گذاشت نعمت خدا لیست کردم . استعداد هایی در خودم ، امکاناتم و نیروی انسانی ای که دور و برم داره زندگی می کنه . تا یه جاهایی ش رو نوشتم اما هنوز تموم نشده . بعد نیاز ها رو نوشتم . شروع کردم به لیست کردن هر چیزی که با این استعداد ها میشه کاری براشون کرد . خودم ، آدمها ، حیوانات ، گیاهان و اشیاء .
همین طور که داشتم فامیل رو لیست می کردم ، یادشون می کردم .
مادربزرگ . بیدل خیلی وقته بهش زنگ نزدیا .
جواد ، یادته چقدر درد دلاشو بهت می گفت حالا چرا یه خبر ازش نمی گیری ؟!
عماد ، تو رو خیلی دوست داشت و چون تو نماز می خوندی اونم نماز می خوند حالا کسای دیگه دور و برشو گرفتن . تو که رهاش کردی مسئولی .
شایان و احمد ، هیچ وقت گریه هاشونو توی اون هیئتی که با هم رفتیم فراموش نمی کنم . دلِ پاکی دارن .
و .
دیشب رفیق احساس ترس می کرد . می گفت با این حجم از مسئولیت ها ما چیکار می تونیم بکنیم ؟! اون لحظه درکش نکردم اما وقتی نشستم و لیست رو نوشتم دیدم که واقعا بار های زیادی هست که میشه برداشت .
اما می دونم که خدا از ما چیزی جز سعی نمی خواد .
امیدوارم که توفیق سعی پیدا کنیم .
خدایا این بنده ی ضعیفت رو دریاب که بدون تو نابوده .
این روز ها و این شبها رفیق بسی داغان است .
باز با همسرش به مشکل خورده و اصلا شرایطش خوب نیست .
برای رفیق ، برای خانوادش ، برای من ، برای خانوادم ، دعا یادتون نره .
ما اینجا ، در شب ۲۱ رمضان ، در شب قدر ، مشغول آماده کردن سند یک ساله ، همراه با چاشنیِ قرآن و دعای جوشن کبیر .
اینجا پشتبام منزل پدریِ رفیق ، مجلسی برپاست .
انشاالله دعاگویتان هستم .
+ یاد شعر های گذشتم افتادم .
درباره این سایت