حساب رسی



شاید از خودتان بپرسید چرا این بلا را بر سرِ وبلاگم آوردم ! چرا تمام راه های ارتباطی را قطع کردم . چرا امکان ارسال نظر را به کلی از بین بردم . چرا دیگر هیچ وبلاگی را دنبال نمی کنم و بنا دارم هیچ نظری در هیچ وبی نظرم . چرا وبم را تبدیل کردم به یک رومه دیواری ؟!
شاید با خودتان بگویید از سر خود خواهیست . شاید فکر کنید بیدل یک دیوانه است که تصمیمات احمقانه می گیرد . شاید هم هیچ فکری در این مورد نکنید و اصلا برایتان مهم نباشد . واقعا هم چه اهمیتی دارد ؟! خودم هم نمی فهمم چرا اینجا انقدر برایم مهم شده ؟!
و مشکل اساسیِ من هم همین است .
بعد از آن شب با تمام وجود می خواستم که اینجا را حذف کنم . خوابیدم و صبح این راه به ذهنم رسید که به این شکل ادامه ش بدم . یکی از عیب های وبلاگ برای من وجود یک انتظارِ کشنده بود . انتظار نظر ، پاسخ و ستاره . هر سه را از بین بردم و حالا با این که مطمئنم هیچ کدام فعال نیست باز هم می آیم و پنل را باز می کنم ببینم خبری شده یا نه ! هنوز خیالش با من است !
می دانم اگر بروم به زودی فراموش خواهم شد . مرگ وبلاگی بدتر از مرگ طبیعی که نیست ! مرده های ما حتی آنهایی که نزدیکترین روابط را با ما داشتند هم فراموش می شوند چه برسد به یک غریبه ی مجازی .
نگرانیم به خاطر آدم هایی است که ممکن نیست فراموش بشوند . که درگیرشان شدم . درگیر غم هایشان و مشکلاتشان . در گیر خوشی ها و شادی هایشان . یکی بعد از یک پست خونین که بوی دفاع از حرم میدهد حذف می کند و خیلی دلم می خواهد بدانم الان کجاست ،  یکی عاشق دختری شده و قصدش هم ازدواج است اما مشکلی وجود دارد ، یکی مشکلاتش را با نامه ای به امام رضا حل می کند و مرا واسطه می کند ، یکی مشکلات خانوادگی دارد ، یکی تنهاست ، یکی دورش شلوغ است ، یکی مزاحم دارد ، یکی شکست عشقی خورده و . هر کدام داستانی دارند ، هرکدام دنیایی دارند . دنیایی که کیلومتر ها از دنیای من فاصله دارد اما وبلاگ و فضای پنهانش ما را تبدیل به یک خانواده کرده و سفره ی دلمان را برای هم باز . شاید اشتباه کردم که درگیر شدم اما به هر حال اتفاقیست که افتاده . خلاصه این که نگرانم که دلم نتواند به این راحتی ها فراموش کند .
حتی اگر حذف هم کنم هنوز آنها هستند و می دانم دلم آرام نخواهد گرفت .
نمی دانم په کنم .
نمی دانم .
نمی دانم .
.
.
.

+ بیدل خیلی از شما معذرت می خواد به خاطر این عدم تعادلش !
+ به راهنمایی نیاز دارم .

حال داغانی داشتم . به معنای واقعی کلمه . دور تا دورِ خانه ی کوچکمان دائما مشغول راه رفتن بودم . سر به زیر و در اعماق افکارم . کاملا معلوم بود که خانم دلدار کلافه شده بود ولی سعی می کرد درکم کند . محمد حسین هم پشت سرم راه می رفت و با هم صد بار خانه را دور زدیم . دلم پُر بود . پُر از چی نمی دانم . وقتی ظرفی پر باشد کوچکترین ضربه باعث می شود که سر ریز شود . اما من به زور جلویش را می گرفتم . فیلمِ "لاتاری" را با هم نگاه کردیم . خیلی قشنگ بود . اشک داشت . اگر محمد حسین نبود شاید خانه ی ما را سیل برده بود ! تلویزیون شعرا را نشان می داد که محضر رهبری شعر می خواندند . خیلی زیبا بود . اشک داشت . راه می رفتم و تماشا می کردم و محمد حسین هم به دنبال من . هرطور بود جلوی سیل را گرفتم !
وقت خواب رسید . باید می خوابیدیم . به دلدار گفتم شما بخوابین من هم میام . یک روز پای یک منبری حرف خیلی خوبی شنیدم . گفت ما ها که هر شب تا ساعت یک بیداریم . قبل ازخواب خیلی راحت می توانیم نماز شب بخوانیم و لازم نیست زحمت بکشیم و قبل نماز صبح بیدار بشویم . وضو گرفتم . تصمیم گرفتم که سه رکعت از آخر نماز شب را بخوانم . دو رکعت اولش را خواندم و کمی اشک ریختم . دیگر لازم نبود جلوی خودم را بگیرم . سجده رفتم و اشک ریختم و از خدا خواستم کمکم کند . ناگهان یاد قرآن و استخاره افتادم . قبل از شروع رکعت آخر رفتم و قرآن کوچکم را آوردم . رکعت آخر را هم خواندم و اشک ریختم و از خدا کمک خواستم . سه تا قل هو الله ، سه تا صلوات و قرآن را باز کردم ، آیات همه ش من را به صبر و تحمل فرا می خواندند . تا این که به این آیه رسیدم :
و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجی المومنین
اشک تبدیل شد به سیل .
بیدل در اعماق تاریکی ها فریاد زد : خدایا ! خطا از تو نیست ! این من هستم که با خودم بد کردم . . خداوند صدایش را شنید و از غم نجاتش داد .

+ از این تغییر ناگهانی از همتون عذر می خوام . اول مصر بودم که حذف کنم اما جمع بندی نهاییم این شد که اینجا می مانم فقط و فقط برای نوشتن . شاید هم یک روز حذف کردم . 

وقتی برای معشوق پیامی می فرستد . گاهی منتظر است به او زنگ بزند . گاهی منتظر است پیامی بفرستد . گاهی فقط تیک دومش برایش کافی است . گاهی همین که آنلاین شده باشد و اسم او را دیده باشد برایش بس است . گاهی تیک اولش هم او را راضی می کند و امید همچنان در او زنده است . گاهی تیک اول هم نمیاید . نگران میشود . چه اتفاقی افتاده ؟! هزار و یک پیامرسان دیگر را هم نصب می کند و پیگیر می شود . به هر دری می زند افاقه نمی کند و احساس شکست تمام وجودش را در بر می گیرد .

در مورد خدا این جمله را زیاد شنیدم که او ناز می کند و ما نیاز .
بستگی به عیار عشقِ ما دارد . عاشق ترین ها همین که صدای مناجاتشان  بلند است و بالا می رود خوش حالند . بعضی همین که می دانند می شنود راضیشان می کند . بعضی منتظر جوابند هرچند کوتاه ، هر چند غیر مستقیم . بعضی هم اگر حاجتروا نشوند دیگر دور و برِ این خانه پیدایشان نمی شود .

من از کدوم گروهم ؟ آیا من عاشقم اصلا ؟!

+ با خانم ارکیده موافقم . توی فضای مجازی ، خودم بودن برای من هم خیلی سخت شده .

خیلی وقت نیست که اینجام و هنوز وبلاگ های زیادی هستن که باید با اونها آشنا بشم . به همین خاطر قطعا وبلاگ های خیلی خوبی هستن که من ازشون خبر ندارم و از دایره ی انتخابم خارجند . البته این پویش هم برای همینه که ما با اونها آشنا بشیم . 

و اما وبلاگ هایی که به نظرم وبلاگ های مؤثری هستن  :


۱- یادداشتهای یواشکی aramestan.blog.ir : این وبلاگ در مورد شخصِ من بعلاوه ی خانوادم بعلاوه رفیقم موثرترین وبلاگِ بیان بوده . چون با قلمی تاثیر گذار و پر احساس کتاب یادت باشد رو به ما معرفی کردن و باعث شدن که درِ جدیدی به روی ما باز بشه . پست های دیگشونم عالیه ، حیف که خیلی کم می نویسن . اما همین پست یادت باشه کافیه تا بگم وبلاگ ایشون برای من موثرترین وبلاگ بیان هست . تا حالا به واسطه ی پست ایشون خیلی ها کتاب یادت باشد رو خوندن . خدا خیرشون بده واقعا .

۲- وبلاگی بود فکر کنم اسمش تنها راه بود . که نویسندش خانم گمنام بود . خیلی خیلی وبلاگ خوبی بود . اما آخرین خبری که ازش دارم اینه که تصمیم گرفتن دیگه ننویسن . نمی دونم شایدم حذف کرده باشن . اگه شما خبری ازشون دارین بگین .

۳- تالیفیه talifieh.blog.ir : قلم جناب ساقی و ارتباطی که بین آیات قرآن و زندگی کشف می کنن خیلی شیرین هست . اما حیف که جدیدا خیلی کم می نویسن .

۴- یاقوت afkareshabmande.blog.ir : وبلاگشون سبک متفاوتی داره و شخصیت نویسنده هم با این که حکمِ خواهر خیلی بزرگتر من رو دارن ، اما با این وجود جوانی و زنده دلی در کلامشون خیلی محسوسه .

5- دختری از نسل حوا complex-life.blog.ir : به نظرم وبلاگ ایشون خیلی نرم و غیر مستقیم داره دنبال کننده هاش رو به سمتای خوبی هدایت می کنه . به شکلی که مخاطب گارد نگیره و فراری نشه .

6- عاشقی به سبک بی بی bandeyeashegh.blog.ir : خیلی وقت نیست ایشون رو دنبال می کنم اما به نظرم وبلاگشون حسِ زنده ای داره و قلمشون به خوبی این حس رو به مخاطب منتقل می کنه . اگه ادامه پیدا کنه فکر می کنم آینده ی روشنی داشته باشه . 


+ عجیبه که بهترین ها خیلی زود صحنه رو خالی می کنن .

+ دیگر دوستان هم وبلاگ های خیلی خوبی دارن اما اولین هایی که به ذهن من آمد همین ها بود

+ ممنونم از دعوت خانم پیچک

+ هرکار کردم نتونستم لینکشون رو بذارم :| :(

+ شروع پویش از  noon1001ghalam.blog.ir


همه چی از همون روز شروع شد . همون روز که داداش از سربازی اومده بود و ما هم از قضا مشهد بودیم . دائما جلوی کامپیوتر بود و مشغول چرخیدن توی سایت ها و در کنارش دو تا آهنگ مدام در حال پخش بود . هر روز این آهنگا رو میشنیدم . آهنگای واقعا زیبایی بودن . کم کم حفظ شدم و توی تنهاییام زمزمه می کردم .

حس آهنگا به شدت روم اثر گذاشت . در مورد عشق بود . حسرت خوردم کاش این توصیفات و حالت ها توی منم می بودن . و باز هم این بحث تکراری همش از ذهنم عبور می کرد که چطوری میشه عاشق شد ، مخصوصا عشق به خدا .

حالام منی که به در بسته خوردم و نمی دونم چیکار کنم با زمزمه کردن این آهنگا تصویر عشق رو برای خودم زنده می کنم و دیگر هیچ ! فقط یه تصویره که در من نیست و فقط میشه با خیالش و تصورش زندگی کرد .

احساس می کنم از وقتی این آهنگا افتاده رو زبونم افسرده شدم . راکد شدم . تنبل شدم . چیزی که باید برای رسیدن بهش تلاش کنم حسی شبیه به اون رو با آهنگ به دست آورده بودم . این آهنگا از احساسی حرف میزنن که به شدت در اوجه و به این راحتیا به دست نمیاد از طرفی با شنیدن این آهنگ میشه تا حدی اون حس رو چشید . پس چرا الکی خودمو اذیت کنم ؟! 

این حس آهنگین رو شیرین و در عین حال پر آسیب دیدم .


این روزا شرایط طوریه که وظایفم به عنوان یک همسر و به عنوانِ یک پدر خیلی بیشتر از همیشه شده . باید هایی به باید های زندگیم اضافه شده و من باید از پَسِ همشون بر بیام . اما گاهی ظرفیتم کفافِ همشو نمی ده . خسته میشم و حس ناتوانی همه ی وجودمو پُر می کنه . این خستگی توی رفتارم بروز می کنه و لُو میره . دوست ندارم این اتفاق بیافته اما دیگه دستِ خودم نیستم انگار ! رفتار هایی که نا خوداگاه خستگیِ منو فریاد می کنن . فشار که بالا میره یه بغضِ ریز میاد توی گلوم و آروم آروم بزرگ میشه . اما اجازه نمیدم پاشو از حدِ خودش فراتر بذاره . یا باید از بین بره و یا فقط یه بغض باقی بمونه . نشستم تا خستگی بگیرم . که یه هو یه نفسِ عمیق بدون اجازه از دهَنم می پره بیرون ! این نفس عمیق با نفسای عمیقِ همیشه فرق می کنه . بغض راه گلو رو بسته و اجازه نمیده که این نفس ، راحت خارج بشه . به سختی از بین ماهیچه های گلو خودشو بیرون می کشه و همین باعث میشه صداش با همیشه فرق کنه . خانم دلدار کنارم نشسه : " چی شده بیدل ؟! " ( دلداده که باشی صدای نفس هاش هم برات حرف داره ) و شروع می کنه سوال پیچ کردن . من : " چیزی نیست " اما دیگه برای انکار کردن دیره .


هععععی . ظرف های ما کوچیکن . همیشه ی خدا کوچیکن . هرچقدر هم سعی کنیم و بزرگشون کنیم باز هم کوچیکن . مگه این که به دریای حِلمِ "تو" متصل بشن . 

پشتمو خالی نکن خدایا .


1- دیروز ظهر رفته بودم خونه آقای همسایه . همون آقای همسایه ای که حدود ده سال از من بزرگتره . همون که گاهی گعده های شبانه مون تا ساعتای یک ( این ور سال حتی تا دو :| ) هم می کشه . خیلی رفته تو فکر سیل زده ها . می خواد با یکی از همین گروه های جهادی بره . بهش گفتم منم دوست دارم بیام اما مشکل اصلیم خانواده هست . یه هفته من نباشم این ها چیکار کنن ! گفت شما نیا . گفتم اما دوست دارم بیام . گفت : " گاهی وظیفه کاریه که دوستش نداری " گفت یادته چند وقت پیش یه چیزی بهم گفتی ؟! گفتم چی ؟! گفت وقتی که عمه ی من در تهران مریض بود و من هفته ای یک بار بهش سر می زدم و بهش رسیدگی می کردم اما خودشون اصلا به بیماریشون اهمیت نمی دادن . به همین خاطر کار هایی که من می کردم فایده نداشت . وقتی کلافه بودم و این موضوع رو با تو در میون گذاشتم یادته بهم چی گفتی ؟! گفتم نه چی گفتم ؟ گفتی ببین وظیفه چیه از روی احساس و دلسوزی تصمیم نگیر . ( برام جالب بود که یادش مونده ) .

یه مقدار که بیشتر روش فکر کردم دیدم که واقعا آقای همسایه شرایط رفتن رو داره و واقعا من شرایط رفتن رو ندارم . الآن آرامش دارم .


2- سر کوچه به تازگی یه فلافلی باز شده . عیال هوس کرده بود . گفت آقای همسایه هم ازش فلافل گرفتن . گفتن پسر خوبیه . اهل گناباده . دست پسر رو گرفتم و رفتیم سه تا فلافل خریدیم و برگشتیم . خیلی ساده و معمولی بدون هیچ حرف اضافه ای . دیروز ظهر که رفته بودم منزل آقای همسایه بهش گفتم شما یک بار از فلافلی سر کوچه فلافل خریدید من هم یک بار . اما شما باهش دوست شدین و فهمیدین که پسر خوبیه و اهل گناباد . اما من هیچی . کاش من هم مثل شما می تونستم با مردم به خوبی معاشرت کنم ( + وبلاگم رو بیشتر به خاطر همین معاشرت هاش دوست دارم ) گفتم میشه بگین چه گفت و گویی بین شما اتفاق افتاد ؟ گفت با خانواده رفته بودیم فلان مسجد که از خونه کمی دوره . بعد همسرم هوس فلافل کردن . اومدیم همین فلافلی که فلافل بخریم . من یه جمله بهش گفتم : " ما الآن فلانجا بودیم اما برای این که حق همسایگی رو ادا کرده باشیم اومدیم و از شما فلافل گرفتیم :) " خوشش اومد و همین یک جمله یخمون رو باز کرد و همین بهونه ای شد که بیشتر با هم آشنا بشیم .

گفتم دقیقا همینه ! چیزی که من بهش نیاز دارم همین جملات دقیق و یخ باز کُنه ! منتها شما ناخوداگاه همیشه از این جملات شیرین به زبان میاری اما من باید سعی کنم که حرف زدنم زیبا بشه . باید موقع حرف زدن دقت کنم و دنبال جملات ناب بگردم .


امروز ، نبمه ی شعبانه ، روز میلاد آقامون ، در حالی که همسرم و پسرم با دوستاش رفتن پارک و من تو خونه تنهام و مشغول روزمرگی های همیشگی ، یکی زنگ در خونه رو زد . درو باز کردم و با یه دختر بچه ی حدود سه ساله مواجه شدم که از اون مقنعه های بچگونه هم سرش بود . رنگشم صورتی بود . اون پشت گوشه ی یه چادرِ مشکی هم دیده می شد . به نظر میومد با مامانش اومده و با همسرم کار دارن . خودمو پشت در غایم کردم و گفتم "بله بفرمایین" . یه هو این دختر خانوم کوچولو دستشو آورد جلو و با لحنِ شیرینی گفت : " بفرمایییییین :)" یه مشت قنچه ی کوچولوی خوش بو .
تازه فهمیدم اوضاع از چه قراره . چند تا خانومِ کوچولو تصمیم گرفتن که با همین روش ساده همسایه هاشونو خوش حال کنن . اون خانم چادری هم که من به اشتباه فکر مردم مادرشه دوست هم سن و سال خودش بود . الآن هم که دارم این پست رو می نویسم گلاشون تو دستمه و دائم بوشون می کنم و لذت می برم . :)

+ پیرو پست قبل : با کار های خیلی کوچیک هم میشه دل ها رو شاد کرد و زمینه ی یک معاشرت خوب رو فراهم کرد .



حدود یک سال پیش در چنین روزی شخصی به نام "سه نقطه" پای به عرصه ی مجاز گذاشت . دقیقا پنج روز مانده به ماه مبارک رمضان با سری که به سنگ خورده بود حیران و سرگردان با خود گفت : "شاید حسابرسی در دنیای مجازی شروعی متفاوت و موثر باشد." با توبه ای دوباره و امیدی دوباره آغاز کرد . وبلاگ را راه اندازی نمود و در طول ماه مبارک رمضان هر روز می نوشت . و هر روز حس می کرد که چشمانش بینا تر شده اند . انگار اتفاق های پر از درس و پر از احساس او را احاطه کرده بودند و تا دیروز آنها را نمی دید . این نوشتن ها در دل ماهِ میهمانی خداوند او را با عشق ، بیشتر آشنا کرد ، عشقی که متفاوت تر از تمام عشق های گذشته اش بود ، از فکر نشات می گرفت .

به نقل از خودش می گویم که گفت : " ماه رمصان پارسال بهترین ماه رمضان عمرم بود ."


+ ماهِ عزیزم ، برای سحر هایت ، و نفس کشیدن در لحظه هایت در حرم حضرت رضا علیه السلام بدجوری دلم تنگ شده است .  و دو چرخه ی سبزِ پدر و مسیر حرم و نسیم روح نواز ، و رفیقی که فاصله ها برای ما بی معنیست .


+ خدای عزیزم ، از همان رزق های گسترده ای که پارسال روزیِ دلم کردی می خواهم ، به لطف و کرمت ، که تو ارحم الراحمینی .


یک ماه بیشتر نیست ،
پس باید لحظه لحظه اش را "قدر" بدانم .

+ این دفعه همسر سید شهرام شکیبا اومده بود ایوان مقصوره ، خانم ستاره سادات قطبی . خانم دلدار رفت باهش سلام و احوال پرسی کرد :) به نظر زوجِ موفقی میان ماشاالله .

+ خدایا از امروز و از این لحظه پا گذاشتم در میهمانی با شکوهت ،
از همان رزق های واسعت به من و همه ی دوستانم و همه ی کسانی که دارم عنایت کن .
از رزق دل گرفته تا رزق های مادی

بعد از مدتها نشستم و گذاشتم که ذهنم هر چه می خواهد دلِ تنگش بباره روی کاغذ (بارش های ذهنی ) ، دغدغه ی اولین پست رمضانی ، اولین سحر و این که چه برنامه ای خواهم داشت ، حسرت دوچرخه ی پدر ، دغدغه ی فراغتی که پُر شده از کار ، نگرانی این که غم دنیا بیشتر از غم آخرت بشه ، که پول و تلاش برای رسیدن بهش جهت زندگیمو تعیین کنه . 

باید توی ماه رمضون یه آشتی کنون اساسی با دفترچم داشته باشم !


+ اولین حضور با "رفیق" در حرم تا سحر با کلی درد دل های گفته و ناگفته .


+ نشستیم توی ایوان مقصوره که دعای ورود به رمضان رو بخونیم ، که یه نگاه به عقب انداختم دیدم شهرام شکیبا نشسته با همکاراش حلقه زدن و صحبت می کنن و میگن و می خندن . انگار برای اجرای برنامه ی سحر اومده بودن که خب اعلام شد فردا اول ماه رمضون نیست . کاش می رفتم یه سلفی می گرفتم باهاش :))


همین الآن چند قطره ای بارید :) 

تا صدای چکه های باران را شنیدم لپتاب را کنار زدم و پریدم بیرون . باران های بهاری زود تمام می شوند . و این فرصت کم به دست می آید . ماه رمضان ، دهان روزه و زیرِ باران دعا خیلی به استجابت نزدیک است . نام بردمتان و دعا کردم .


+ دیشب رفیق یه نفسِ عمیق کشید و گفت : ماه رمضونم داره تموم میشه . من :| یه نگاهی به گوشیم انداختم و گفتم چهارمه ها تازه . گفت تازه اون اشتباس امروز سومه :) 

اما مساله اینه که وقتی ارزش لحظه های این ماه رو بدونی بیشتر نگران تموم شدنش هستی . رفیق گفت : این صحن گوهر شادو نگاه کن . سحرِ قبل از ماه رمضون هم ما اینجا بودیم چقدر خلوت بود . اما همین که ماه رمضون میشه فضای ذکر و عبادت و زیارت و سحر رونق می گیره و همین که این ماه تموم میشه باز این جا خلوت میشه و دوباره میریم سراغ همون روزمرگی ها و غفلت های گذشته . واقعا چرا . ؟


سحر های صحن گوهر شاد حال و هوای معنوی خاصی دارد . می شود آن را به دو نیم تقسیم کرد . نیمه ای که مردم به سمت قبله می نشینند و مشغول دعا و نماز هستند و نیمه ای که به سمت گنبد حضرت رضا (ع) . هر کسی در حال و هوای خودش است . هیچ کس حرفی نمی زند اما چشم ها از حال و هوای آدم ها خبر می دهد ، چشم هایی که به گنبد خیره شده اند و حتی با نگاه فریاد می زنند . این جا لازم نیست درد دل آدم ها را بدانی و بشنوی تا برایشان اشک بریزی . برق چشمانشان کافیست تا همدردشان شوی و چشمان تو هم برایشان بدرخشند . امشب اشک یک نوجوان بهانه ی خوبی بود که چشمان من هم کمی خیس شوند . یادِ نوجوانی خودم افتادم و حسرت خوردم و با خود گفتم که ای کاش زودتر معشوقم را می یافتم . ای کاش قدر مجاورت را می دانستم . ای کاش ، ای کاش ، ای کاش

 

+ امروز یک خبر خوش شنیدم . آرزو دارم همه ی شما دوستان هم همین روز ها خبرِ خوشی بشنوید :)


+ تنها از دست من و "رفیق" بر میاد که دو ساعت یه گوشه ی صحن گوهر شاد پای درد و دلای قلمبه سلمبه هم بشینیم و بعد تا خودِ خونه انقد جک و جفنگ بگیم و بخندیم که اشکمون دراد :)))


+ باز هم فکر رفتن برای کمک به سیل زده ها افتاده به ذهنم . این بار فرق می کنه هم یک همراه دارم به نام "رفیق" و هم این که خانم دلدار و پسرم تنها نیستن . اگه باز هم جا بزنم دیگه هیچ معنایی نخواهد داشت جز .



۱- برای خرید کتابی با رفیق رفتیم بیرون . رسیدیم به کتابفروشی اما جلوش جای پارک نداشت .دوبل همون جا وایستادیم . من موندم تو ماشین رفیق رفت ببینه کتابفروشی کتابو داره یا نه . وقتی برگشت اومد در شاگرد رو باز کرد و نیم خیز شد و در حالی که با سرش به ماشین عقب اشاره می کرد گفت : " داره سیگار میکشه برم بهش بگم ؟ " چیزی بهش نگفتم و فقط با چهره ام بهش فهماندم که نمیدونم . رفت سراغش . از آینه بر اندازشون می کردم . چیزی نمیشنیدم اما لبخندِ چهرشون نشون می داد که گفت و گوی مسالمت آمیزی هست . با خودم گفتم نهی از منکر هم شاخ و دم نداره .

۲- نشسته بودیم جای همیشگی و داشتیم گفت و گو می کردیم . یه هو رفیق رنگش پرید و سرش رو انداخت پایین . گفتم چی شد ؟ یه اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت : " دارم اذیت میشم ، برم تذکر بدم ؟ " یه نگاهی انداختم . یه خانم بود که چادر رنگیش رو خوب نگرفته بود و البته زیر چادرش هم فقط بولیز شلوار داشت و دیگه روضه ی باز نخونم . نمیشد به خودش چیزی گفت . رفیق رفت به خادم گفت اما نتیجه نداشت . یه آن متوجه شدم پدرِ اون خانم هم اونجاست . فرصت رو غنیمت شمردم و پا گذاشتم رو عادت هام و رفتم سمتش . دستمو گذاشتم رو شونشو در حالی که لبخند به لب داشتم گفتم : " سلام علیکم . ببخشید ایشون دختر شماست ؟ - بله. - اگه ممکنه یه تذکری بهشون بدین چادرشونو بهتر بگیرن ببخشیدا :) . لبخند زد و سرشو به نشونه ی تاکید ت داد .

۳ - رفته بودم خرید . یه بابایی بیرون مغازش تکیه داده بود به دیوار و سیگار می کشید . بدون ترس و البته با لبخندی که جدیت هم توش وجود داشت گفتم : "آقا ماه رمضونه" ‌و رد شدم . جواب داد ببخشید . آخه من چیو ببخشم واسه خودت می گم برادر :|


+ روزه خواری بیشتر از همیشه شده به نظرم .


برنامه ی من و رفیق مجردیه و پاتوقمون صحن گوهر شاد . معمولا قبل از این که بشینیم میریم سراغ قفسه ی کتاب ها و از هر کتابی دو تا بر میداریم . دو تا قرآن دوتا صحیفه دو تا مفاتیح دو تا هم نهج البلاغه . باید دم دستمون باشه حتما . چون گاهی یه هو هوس می کنیم که با هم فلان دعا رو بخونیم بلافاصله می ریم سراغش یکی مون بلند می خونه و اون یکی گوش میده . مثلا همین پریشب رفیق هوس دعای وداع با ماه رمضان کرده بود :| کلا هوسی هستیم ما ! موقع قرآن خوندن همه رو به قبله ن ما رو به گنبد ! می گم رفیق جان می دونی که مستحبه قرآن رو به قبله باشه . میگه گاهی اوقات دلی عمل کردن بهتره . خلاصه اگه یه شب مسیرتون خورد به صحن گوهر شاد و دیدن دونفر با یه لُکّه کتاب کنار دستشون رو به گنبد نشستن و دارن قرآن می خونن (!) ما هستیم و اونی که رنگ لباس هاش به رنگ قالب حساب رسیه بنده هستم :)) اما یک نشونه ی دیگه هم داریم ما .

گفتم برنامه ی ما مجردیه اما خب گاهی من با همسرم میام . معمولا ایشون با چند متر فاصله عقب تر از ما می شینن و جزءشون رو می خونن . و البته پسرم هم هست که بین ما در رفت و آمده :) وسط بحث و گفت و گوی من و رفیق نمیشه همیشه یک نیم نگاهی به سمت خانم دلدار و پسرم نداشته باشم . نمی خوام مامانشو به زحمت بندازه . اما خب انگار کلا از مامانش بیشتر حساب می بره تا من :| خیلی مامانشو اذیت نمی کنه . اما وقتی میاد سمت ما . اذیت کردن ها وحرص در آوردن هاش شروع میشه ! می دونه ما روی کتاب ها حساسیم هی سعی می کنه بره روشون وایسته ( همراه با یک لبخند شیطنت آمیز ) . من هم هی سعی می کنم جلوشو بگیرم . رفیق می گه چون هی می گی نکن اینم بیشتر انگیزه پیدا می کنه این کار رو بکنه . بیا ولش کنیم که خودش خسته بشه . گفتم باشه . نهج البلغه رو بستم . جفت پا رفت روش وایستاد ! یه نگاه به رفیق کردم گفتم نمیشه سکوت کرد . دوباره آوردمش پایین و دوباره تلاش های پسر برای رفتن روی کتاب ها . دور خیز می کرد و می دویید سمت کتاب ها . این وسط یک چنگ هم به صورت من زد که زخم شد . هر کاری که می دونست ما باهش مخالفیم انجام می داد . خود کار منو گرفته بود و روی خودش و فرش های حرم می کشید . ملت توی حال معنوی بودن دورِ ما می دوید و داد و بیداد می کرد و جیغ می کشید . اصلا فکر می کردم الآن همه دارن ما رو نگاه می کنن ! خلاصه دیدیم سمبه ش خیلی پر زوره تسلیم شدیم و کتاب ها رو جمع کردیم . و رفتیم .

توی مسیر که من و همسرم با هم بودیم تا برسیم به ماشین خانم دلدار گفت فلانی با همه ی این رفتار های پسرمون باز هم دوستش داری ؟ یه مقدار رفتم توی فکر و تمام لحظاتی که داشت پدرمو در میاورد اومد جلوی چشمم . هرچی فکر کردم دیدم حتی توی لحظه هایی که اذیت می کرد اما می خندید ، حتی لحظه ای که انگشت مبارک در چشم بنده فرو کرد (!) اما لبخند می زد ؛ در تمام اون لحظات حس می کردم دوست دارم درسته قورتش بدم :) نمیشه این پسر رو دوست نداشت .

+ خدایا شکر بابت همه ی نعمت هایی که دادی و انشاالله باز هم خواهی داد . هر چند نعمت هات به همراه خودشون رنج ها و مسئولیت هایی رو به هم میارن . خدایا کمکمون کن که ناشکری نکنیم .

+ ماشاالله لا حول ولا قوه الا بالله


حس ها ، دلدادگی ها و انتظار هایی که نباید باشن ، به چیز هایی که ارزششو ندرن .

حسِ عصبانیتی بیجا فقط به خاطر این که ظرفیت طرف مقابلت رو نمی دونی . وقتی بفهمی تو چه وضعیتیه بد تر از ایناش رو هم ازش می پذیری .

تصمیم هایی که به پشت وانه ی ظرفیتیش توجهی نداشتم . تصمیم گرفتم که پسرم امروز با من باشه  ( بدون مادرش ) و من چون نمی تونستم هم به کارم برسم و هم به پسرم ، خسته شده بودم و برخورد های نامناسبی باهش داشتم .

غفلت از حد و مرز های گفت و گو های مجازی و نزدیک شدن به مرزِ گناه .

ماجرای تکراریِ من و وبلاگ .

 

+ دوست داشتم چیزی برای نوشتن می داشتم که هم دلِ خودم و هم دلِ شما رو زنده کنه اما حیف .

نیم ساعته نشستم اما چیزی برای نوشتن نیست . نه صرفا برای این که پست کنم . برای دلِ خودم .

خدایا نذار همین طور ادامه پیدا کنه .


حرف هایی بود که از اول این ماه رمضون تو دلم مونده بود . حرف هایی که مخاطبشون کسی نبود جز "رفیق" . اما می ترسیدم بهش بگم . می ترسیدم از دستش بدم . تجربه ی تلخی داشتم که بهم می گفت سکوت کن و هفتاد وجه نه ، هزار و یک وجه برای کار هاش در نظر بیار و اجازه نده سوءظن رابطه ی بین شما رو خراب کنه . اجازه نده ماجرای رفیق بشه مثل ماجرای "سید" . کسی که امیدوار بودم رفاقتمون تا آسمون ها ببرتمون اما تو یه روزِ نحس حرفای دلم رو به زبون آوردم و از همون جا فاصله ها بیشتر و بیشتر شد .

اما گاهی حرف ها عقده میشه و اگه این عقده رو باز نکنی یا ( با گفتن یا با حل کردن ) حتی ممکنه حسِ دوست داشتن تبدیل بشه به نفرت . بالاخره باید این عقده یه روزی گشوده میشده و دیشب همون روز(شب) بود .

از قبل می دونستم که حرف های دل من حرف های دل خانم دلدار هم هست . اما دیشب خودش هم بهم گفت و فهمیدم که ظاهرا ظرف خانم دلدار پر شده . این بهترین فرصت بود ! به خانم دلدار گفتم آره منم حرف هاتو قبول دارم اما اجازه بده از زبون تو به رفیق بگم . بذار اگر هم خدای نکرده خواست ناراحتی ای ایجاد بشه بین تو و اون باشه ( چه اشکالی داره ) . بذار رفاقتم با تنها رفیقم باقی بمونه . کلی با هم صحبت کردیم تا این که بالاخره راضی شد .

سوار بر ماشین با رفیق حرکت کردیم به سمت حرم . خانمش برامون چای و شله زرد آماده کرده بود . مدت زیادی از بارون نگذشته بود و هوای خیلی خوب بود . نشستیم توی میدون شارستان و در قالب یه پیک نیک کوچیک گپ زدیم . اون وسط هم من یه اشاره هایی به حرف هایی که باید میزدم می کردم . اما این طور اشاره وار فایده نداشت .

در طول مدتی که توی حرم بودیم هم گاه گاه اشاره هایی می کردم اما بی نتیجه بود . تا این که بالاخره توی راه برگشت حرف ها رو رک و روراست بهش گفتم . اما سعی کردم نفهمه که این حرف ها حرف های دل خودم هم هست و فقط حرف های خانم دلدار نیست . اما فکر کنم از حسی که پشت حرف هام بود تا ته قضیه رو فهمیده بود . 

خلاصه گذشت و رسیدم خونه ی بابا و لپتاب رو باز کردم که یک پیامک برام اومد . 

اونجا بود که فهمیدم این رفاقت بیدی نیست که به این بادا بلرزه .


+ ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله



همیشه ی خدا ، بار ها و بارها تجربه اینو داشتم که سوء ظن هام اشتباه از کار در اومده . اما باز هم عبرت نمی گیرم و به همین منوال ادامه میدم . گاهی فکر می کنم در عنفوان جوانی پیر شدم و تغییر ناپذیر .

۱- خواهر خانم با دوستان قدیمیش تو یه رستوران که از خونه دور بود برای افطار قرار گذاشته بود . بچه هاشو گذاشت خونه مامان و رفت . افطار کردیم و من با خودم فکر می کردم چرا دامادمون نمیاد اینجا ؟ چرا تنها مونده خونه ؟ چرا با ما سرسنگین شده ؟! دیر وقت شد . مامانم هی به من می گفت فلانی بیا برو سر کوچه . کوچه تاریکه خواهرت میاد نترسه . با خودم گفتم من اگه جای داماد خان بودم اگه این رستوران اون سر دنیا هم بود با ماشین می رفتم دنبال زنم . حالا چرا این جا نیست که فقط تا سر کوچه بره دنبال خانمش ؟! مامانم می دونست که من شبها کار دارم برای همین اصرار نکرد . منم حدودای ۱۰ زدم بیرون . توی ماشین گفتم حالا یه زنگ بزنم بهش . گفتم : " کجایی ؟ " گفت : " سر ایستگاه مترو ام تا ده دقیقه ی دیگه میرسم میای سر ایستگاه دنبالم ؟ " کاملا از لحن کلامش حس میشد که خیلی دوست داره یه نفر بره دنبالش . گفتم سر ایستگاه منتظرتم بیا . سر ایستگاه منتظرش بودم که رسید . با لبخندی بر لب :) نشستیم و توی فاصله ی کوتاه ایستگاه تا خونه صحبت کردیم . از همسرش پرسید که کجاست ؟ گفتم خونتون ! گفت : " قراره امشب ساعت ۱ با بابا برن بشرویه ! تا ساعت ۵ هم سر کار بوده . حتما خوابیده که بتونه رانندگی کنه . باید ساعت اداری خودشونو برسونن بشرویه . " آب سردی روم خالی شد . فهمیدم همه ی این " ‌با خودم گفتم " ها ، شیطان بوده که با من حرف میزده .

رسیدیم خونه ی مامان . گفت نمیای تو ؟ گفتم نه باید برم . چند تیکه از پیتزاش مونده بود . یه تیکشو داد به من و با لبخندی که نشانه ی عشق خواهرانه ش بود خداحافظی کرد . لبخندی که دلم رو لرزوند .


گفت : عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست . اگه این جمله درک بشه دیگه جایی برای سوء ظن باقی نمی مونه .

خدایا عاشقت هستم و می دانم عاشق این دستسازه هایت هستی . این دنیا با تمام آدم هایش ، تممممااااام آدم هایش ، هنر دست توست . و هنرِ تو را نمیشود دوست نداشت .


+ خانم دلدار : چقدر پروانه زیاد شده ^_^ از همین پروانه های قشنگ که سیاه و قهوه ایَن :) رو پشت بوم نشسته بودیم یه عالمه بود :)

جاریِ خانم دلدار : می گن آفته جدیده .

خلاصه این که انگار توی این دنیا زیبایی ها و زشتی ها همیشه با هم ترکیب شدن . دقیقا مث این سیل اخیر که یه روی سکه ش ویرانی بود و یه روش آبادانی .


کتابی هست که این شب ها با رفیق می خونیم . به نظرم نگاه نویسنده ی این کتاب به شب قدر با چیز هایی که تا حالا شنیدیم خیلی فرق داره  . همیشه نگاهمون به شب قدر این بوده که شب قدر شبیه که تقدیرات یک ساله ی ما رقم می خوره و خداوند نعمت هایی که قراره در این سال به ما عطا کنه معین می کنه . پس بیایم توی شب قدر دعا کنیم که نعمت های بیشتر و بهتری به ما بده . 
اما نگاه این کتاب به شب قدر اینه : " عظمت شب قدر در این است که انسان بتواند اندازه ها را به دست بیاورد و طرح ریزی کند . " . یعنی تو این شب ها باید برای این همه نعمتی که قراره خدا به ما بدهه طرحی بریزیم و برنامه ای داشته باشیم .

دیشب با رفیق می خوندیم :

" و ما ادراک ما لیله القدر ! ما نمی دانیم این شب چقدر ارزش دارد ! این ساعت ها با ارزش تر از یک عمر است . کسانی که یک عمر حرکت کرده اند و یک ساعت طرح ریزی نداشته اند ، به جایی نمی رسند . گرفتار کندکاری و خرابکاری و دوباره کاری خواهند شد . "

و خوندیم که :

" ما اگر بخواهیم برای هر سال طرحی داشته باشیم ، باید بدانیم در این یک سال چه سرمایه هایی داریم . باور کنید سرمایه ها برایمان مجهول هستند . روزی که چشمها تیز می شود انسان می فهمد که چقدر سرمایه از دست داده و تجارتی نکرده است ! . من همه سرمایها را راکد گذاشته ام ، در حالی که به تمام این ها احتیاج است . "

و با هم یک تصمیم گرفتیم . که از الآن تا شب های قدر و توی شب های قدر بشینیم و داشته هامون رو شناسایی کنیم و براشون طرح و برنامه بریزیم . یک سند یک ساله ! که قراره در طول مدت این یک سال مسیر زندگی ما رو مشخص کنه . دعای جوشن هم سر جای خودش ، حالا اگه همه ی فراز هاش رو نشد بخونیم عوضش چیزِ با ارزشی به دست میاریم .

+ انشاالله این سند یک ساله رو تهیه می کنم و تا جاییش که قابل انتشار بود اینجا میارم . شما رو به این چالش ، چالش سند یک ساله ی زندگی دعوت می کنم که شما هم از این فرصتِ شب های قدر استفاده کنین و یه نگاه دوباره به زندگی داشته باشین و برای داشته ها تون برنامه ریزی کنین . اگه هم دوست داشتین پُست کنین .

دیشب یه پروانه اومده بود داخل خونه و خودشو می زد به چراغ . گرفتمش بردم بیرون که ولش کنم . دستامو که باز کردم دیدم نمیره و همین طور بال هاشو به حالتِ عشوه گونه ای باز و بسته می کنه . فرصتو غنیمت شمردم و زود چند تا عکس ازش گرفتم . بعد دستمو ت دادم که بره . نمی رفت :| با انگشتم تش دادم گفتم پاشو برو ! نمی رفت :| جلوی نور چراغ گرفتم گفتم حتما بهش علاقه داره بازم نرفت . گفتم حالا که اینجا نشستی و بچه ی خوبی هم هستی بذار چند تا عکس با کیفیت ازت بگیرم . یه کم این ور تر ، بال ها باز ، اره خوبه ، یه لحظه وایستا . . خوب شد :) خودم تو زاویه ی مناسب قرارش می دادم و عکس می گرفتم اونم همکاری می کرد :) مهمونا اومدن . پروانه روی شستم نشسته بود منم با همون حال دستمو باز کردم و به مهمون دست دادم . همه گرم صحبت بودن و منم گرمِ پروانه . بیشتر از این که مجذوب زیباییش شده باشم خوش خلقیش جذبم کرده بود . بعدش گذاشتمش رو دو چرخه ی بابا و رفتم نشستم کنار مهمونا . گاه گاه بهش نگاه می کردم و میدیدم هنوز اونجاست . تا لحظه ای که ما از خونه ی بابا رفتیم پروانه هم همونجا نشسته بود . حتی صبحش که دوباره رفتم اونجا هم امید داشتم همونجا باشه اما نبود .

همیشه فکر می کردم زیباییشه که انقدر دوست داشتنیش کرده . دیشب فهمیدم که چیزی غیر از زیبایی جذابش کرده . شاید سکوتش ، شاید آرامشش ، شاید این که دور و بر گل ها می چرخه نه کثافت ها ، شاید مهربونیش ، شاید بی آزاریش و .


+ من تا حالا توی جنگلی که مورد هجمه ی کرم ها باشه راه رفتم . فک کن تو یه جنگل راه بری و زیر پات پُره کرم باشه . از بالا رو سرت کرم بریزه . کرم ها با تار آویزون شده باشن و باید مراقب باشی بهشون نخوری ! یه دختر دایی دارم که عاشق حیووناست . توی این جنگل که ما داشتیم می مردیم از حسِ چندش ، اون کرما رو بر می داشت و ناز می کرد :|

بگذریم اما فک کنم این شهر به زودی شاهدِ اون روی سکه ی این پروانه ها باشه .



توی کتابی خوندم که بهتره از بین نام های خدا اون نام هایی که ابجدش با نام ما یکیه بیشتر صدا بزنیم . رفتم و ابجدِ اسمم رو در آوردم . شد 66 . در این کتاب ابجد هزار تا از اسامی خدا رو ( دعای جوشن ) آورده بود . از یک کنار شماره ها رو می خوندم تا 66 هاش رو پیدا کنم . 

اولین اسمی که بهش رسیدم " الله " بود . احساس خیلی خوبی پیدا کردم . خوش حال شدم . حس کردم بهترین اسم خدا مالِ منه . الله خاص ترین اسم خداست و به نظرم وسیع ترین اسمش . 

همین طور جلو اومدم . " وکیل " . کسی که قراره امور منو اداره کنه ، پشتوانه ، تکیه گاه . این هم اسمی بود که موقع مشکلات و گرفتاری ها میشد صدا بزنم . 

باز ادامه دادم  . " ناهی " . نهی کننده . کاش توی لحظه های گناه می تونستم اینو بفهمم که همین الآن خدا داره تو رو نهی می کنه از انجام این کار . خدا با اون عظمت و هیبتش بهت زُل زده و مگه نکن !

و باز ادامه دادم . رسیدم به " واهب الهدایا " . خدایی که هدیه ها به ما می بخشه . این اسم رو هم خیلی دوست داشتم . به نظرم خیلی قشنگه . هدیه های الهی که مظهر مهر و عطوفت خدا هستن . این اسم محبت خدا رو یادم میاره که چقدر من رو دوست داره و داره با نعمت هاش اینو به من نشون میده .


یا الله . یا وکیل . یا ناهی . یا واهب الهدایا

خداوندا به این اسم های پاکت قسم که این شب قدر نگاهم بکن .

همه مونو نگاه کن .



+ دوست داشتم لیستِ اسامی خدا و شماره هاشون رو هم بذارم براتون اما خب اجازه کپی ندارم چون صفحاتش زیاده . اگه خواستید شماره بگید من براتون پیدا می کنم .



برای نوشتن سند یک ساله نیاز داشتیم به یک جا . یه جا که ساکت باشه ، راحت باشه ، سرد یا گرم نباشه ، "دوره المیاه" داشته باشه ، آب یا چای دم دستمون باشه ، برق و پریز هم داشته باشه . یه جا شبیهِ یه دفترِ کار . تو خونه ی رفیق یه مفازه ی داغون قدیمی هست که ازش به عنوان انباری استفاده می کردن . من بهش می گفتم اصطبل :| :) پار سال مرتبش کرده بودیم حالا میشد ازش استفاده کرد . دیشب رفتیم اونجا و گام اولِ سندِ یکساله رو برداشتیم . البته هر کسی برای خودش ولی این وسط سوالایی پیش میومد که از هم می پرسیدیم و به هم کمک می کردیم .من لپتابمو باز کردم و شروع کردم به درست کردن یک نمودار توی نرم افزار xmind  . اول شروع کردم به لیست کردن استعداد ها . یعنی هرچی می شد اسمشو گذاشت نعمت خدا لیست کردم . استعداد هایی در خودم ، امکاناتم و نیروی انسانی ای که دور و برم داره زندگی می کنه . تا یه جاهایی ش رو نوشتم اما هنوز تموم نشده . بعد نیاز ها رو نوشتم . شروع کردم به لیست کردن هر چیزی که با این استعداد ها میشه کاری براشون کرد . خودم ، آدمها ، حیوانات ، گیاهان و اشیاء .

همین طور که داشتم فامیل رو لیست می کردم ، یادشون می کردم .

مادربزرگ . بیدل خیلی وقته بهش زنگ نزدیا .

جواد ، یادته چقدر درد دلاشو بهت می گفت حالا چرا یه خبر ازش نمی گیری ؟!

عماد ، تو رو خیلی دوست داشت و چون تو نماز می خوندی اونم نماز می خوند حالا کسای دیگه دور و برشو گرفتن . تو که رهاش کردی مسئولی .

شایان و احمد ، هیچ وقت گریه هاشونو توی اون هیئتی که با هم رفتیم فراموش نمی کنم . دلِ پاکی دارن .

و .

دیشب رفیق احساس ترس می کرد . می گفت با این حجم از مسئولیت ها ما چیکار می تونیم بکنیم ؟! اون لحظه درکش نکردم اما وقتی نشستم و لیست رو نوشتم دیدم که واقعا بار های زیادی هست که میشه برداشت .

اما می دونم که خدا از ما چیزی جز سعی نمی خواد .

 امیدوارم که توفیق سعی پیدا کنیم .

خدایا این بنده ی ضعیفت رو دریاب که بدون تو نابوده .



این روز ها و این شبها رفیق بسی داغان است .

باز با همسرش به مشکل خورده و اصلا شرایطش خوب نیست .

برای رفیق ، برای خانوادش ، برای من ، برای خانوادم ، دعا یادتون نره .

ما اینجا ، در شب ۲۱ رمضان ، در شب قدر ، مشغول آماده کردن سند یک ساله ، همراه با چاشنیِ قرآن و دعای جوشن کبیر .

اینجا پشتبام منزل پدریِ رفیق ، مجلسی برپاست .

انشاالله دعاگویتان هستم .


+ یاد شعر های گذشتم افتادم .



وقتی که انتظار 
کنَد در دلم رسوب
وقتی به خاک انتظار نشست حَبّه ی هَوار ،

وقتی که نم کشید 
وقتی به اوج حس تنش های دل رسید
وقتی سکوت کارِ خودش را تمام کرد
نوبت به آن رسید که زند یک جوانه ، حرف .

یک حرفِ خام ،
و شاید شبیهِ دام ،
یک حرفِ خام که باز ،
خودش منتظر شدست ،
در انتظار شنیدن یک راز .

رازی که نیست ،
چقدر حسِّ بدیست ،
این انتظارِ لغو .
چقدر حس بدیست ،
انتظارِ یک جوانه ی کوچک ، بدون آب ،
برای رسیدن به آسمان ، به هوا ، به آفتاب .

چقدر حس بدیست .




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Chelsea ساعت پرواز قرن آموزش مخازن تحت فشار(جزوه مخازن) وبلاگ آموزش مجازی هنرستان فردوسی گروه ای ان هک اطلاعات بازی های رایانه ای پر از کتاب اطلس حسابداری ادمونتون نگار