۱- برای خرید کتابی با رفیق رفتیم بیرون . رسیدیم به کتابفروشی اما جلوش جای پارک نداشت .دوبل همون جا وایستادیم . من موندم تو ماشین رفیق رفت ببینه کتابفروشی کتابو داره یا نه . وقتی برگشت اومد در شاگرد رو باز کرد و نیم خیز شد و در حالی که با سرش به ماشین عقب اشاره می کرد گفت : " داره سیگار میکشه برم بهش بگم ؟ " چیزی بهش نگفتم و فقط با چهره ام بهش فهماندم که نمیدونم . رفت سراغش . از آینه بر اندازشون می کردم . چیزی نمیشنیدم اما لبخندِ چهرشون نشون می داد که گفت و گوی مسالمت آمیزی هست . با خودم گفتم نهی از منکر هم شاخ و دم نداره .
۲- نشسته بودیم جای همیشگی و داشتیم گفت و گو می کردیم . یه هو رفیق رنگش پرید و سرش رو انداخت پایین . گفتم چی شد ؟ یه اشاره ای به پشت سرم کرد و گفت : " دارم اذیت میشم ، برم تذکر بدم ؟ " یه نگاهی انداختم . یه خانم بود که چادر رنگیش رو خوب نگرفته بود و البته زیر چادرش هم فقط بولیز شلوار داشت و دیگه روضه ی باز نخونم . نمیشد به خودش چیزی گفت . رفیق رفت به خادم گفت اما نتیجه نداشت . یه آن متوجه شدم پدرِ اون خانم هم اونجاست . فرصت رو غنیمت شمردم و پا گذاشتم رو عادت هام و رفتم سمتش . دستمو گذاشتم رو شونشو در حالی که لبخند به لب داشتم گفتم : " سلام علیکم . ببخشید ایشون دختر شماست ؟ - بله. - اگه ممکنه یه تذکری بهشون بدین چادرشونو بهتر بگیرن ببخشیدا :) . لبخند زد و سرشو به نشونه ی تاکید ت داد .
۳ - رفته بودم خرید . یه بابایی بیرون مغازش تکیه داده بود به دیوار و سیگار می کشید . بدون ترس و البته با لبخندی که جدیت هم توش وجود داشت گفتم : "آقا ماه رمضونه" و رد شدم . جواب داد ببخشید . آخه من چیو ببخشم واسه خودت می گم برادر :|
+ روزه خواری بیشتر از همیشه شده به نظرم .
درباره این سایت