همه چی از همون روز شروع شد . همون روز که داداش از سربازی اومده بود و ما هم از قضا مشهد بودیم . دائما جلوی کامپیوتر بود و مشغول چرخیدن توی سایت ها و در کنارش دو تا آهنگ مدام در حال پخش بود . هر روز این آهنگا رو میشنیدم . آهنگای واقعا زیبایی بودن . کم کم حفظ شدم و توی تنهاییام زمزمه می کردم .
حس آهنگا به شدت روم اثر گذاشت . در مورد عشق بود . حسرت خوردم کاش این توصیفات و حالت ها توی منم می بودن . و باز هم این بحث تکراری همش از ذهنم عبور می کرد که چطوری میشه عاشق شد ، مخصوصا عشق به خدا .
حالام منی که به در بسته خوردم و نمی دونم چیکار کنم با زمزمه کردن این آهنگا تصویر عشق رو برای خودم زنده می کنم و دیگر هیچ ! فقط یه تصویره که در من نیست و فقط میشه با خیالش و تصورش زندگی کرد .
احساس می کنم از وقتی این آهنگا افتاده رو زبونم افسرده شدم . راکد شدم . تنبل شدم . چیزی که باید برای رسیدن بهش تلاش کنم حسی شبیه به اون رو با آهنگ به دست آورده بودم . این آهنگا از احساسی حرف میزنن که به شدت در اوجه و به این راحتیا به دست نمیاد از طرفی با شنیدن این آهنگ میشه تا حدی اون حس رو چشید . پس چرا الکی خودمو اذیت کنم ؟!
این حس آهنگین رو شیرین و در عین حال پر آسیب دیدم .
درباره این سایت