این روزا شرایط طوریه که وظایفم به عنوان یک همسر و به عنوانِ یک پدر خیلی بیشتر از همیشه شده . باید هایی به باید های زندگیم اضافه شده و من باید از پَسِ همشون بر بیام . اما گاهی ظرفیتم کفافِ همشو نمی ده . خسته میشم و حس ناتوانی همه ی وجودمو پُر می کنه . این خستگی توی رفتارم بروز می کنه و لُو میره . دوست ندارم این اتفاق بیافته اما دیگه دستِ خودم نیستم انگار ! رفتار هایی که نا خوداگاه خستگیِ منو فریاد می کنن . فشار که بالا میره یه بغضِ ریز میاد توی گلوم و آروم آروم بزرگ میشه . اما اجازه نمیدم پاشو از حدِ خودش فراتر بذاره . یا باید از بین بره و یا فقط یه بغض باقی بمونه . نشستم تا خستگی بگیرم . که یه هو یه نفسِ عمیق بدون اجازه از دهَنم می پره بیرون ! این نفس عمیق با نفسای عمیقِ همیشه فرق می کنه . بغض راه گلو رو بسته و اجازه نمیده که این نفس ، راحت خارج بشه . به سختی از بین ماهیچه های گلو خودشو بیرون می کشه و همین باعث میشه صداش با همیشه فرق کنه . خانم دلدار کنارم نشسه : " چی شده بیدل ؟! " ( دلداده که باشی صدای نفس هاش هم برات حرف داره ) و شروع می کنه سوال پیچ کردن . من : " چیزی نیست " اما دیگه برای انکار کردن دیره .


هععععی . ظرف های ما کوچیکن . همیشه ی خدا کوچیکن . هرچقدر هم سعی کنیم و بزرگشون کنیم باز هم کوچیکن . مگه این که به دریای حِلمِ "تو" متصل بشن . 

پشتمو خالی نکن خدایا .


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید کارت شارژ 90 شارژ دانلود آهنگ جدید linkforme ایمان گلی پور کتابخانه عمومی شهید حسینی طباطبایی شهرستان زهک فنی و مهندسی اسکار از ابتدا تا امروز فروشگاه جامع تحقیقات دانشگاهی Masster Apple فتوکده